سلام. هنوز سرمای زمستانی که وسط یک روز کوتاهش پشت میز نشسته بودم و باد سردی که از درز پنجره می آمد و آزام می داد درست به خاطر دارم. بی کرانه ها را متولد کردم برای حرف هایی که که نمی توانستم در کلاس، بین بچه ها، در جلسه های متعدد دانشکده، با مجید که بیست و سه دقیقه ای هر روز وسط اتبوس خط 12 تا دوراهی می ایستادیم، حتی با پسرعموها که سه ترم آخر من را در مسیر برکشت شرمنده مرام و معرفتشان کردند. برای چیزهای عجیب و غریبی که در کارورزی مدرسه از لابه لای مویرک های مغزم عبور میکرد. برای اینکه نویسندکی را فراموش نکنم و برای ِ براهای زیاد ....
اما نشد. همین امروز و فردا کردن های لعنتی که دست و پای کارهای همه مان را میکیرد، مچ این برنامه ی من را هم 4 سال خواباند و حالا بعد از اتمام کارشناسی و شروع به کارم در مدرسه ی روستای حصار ِ طرقبه ی مشهد قصد کرده ام شروعش کنم. راستش را بخواهید اصل ِ اصلش هم برای همین روستا و شروع تدریسم نیت کرده بودم و همه چیز هم برمی کردد به همان نیت که حالا شروعش کردم باقی بهانست.
پس
بسم الله